در حالی که می خواستم از ماشین پیاده شوم احساس کردم کسی به شیشه ماشین می زند . شیشه را پایین آوردم . پسر بچه ای که در دستهایش مقدار خیار بود مرا در جای خود میخکوب کرد . دانش آموزم بود که با تعدادی خیار جلوی ماشین ایستاده بود. خیارها را با عجله درون ماشین ریخت و گفت: (( خانم اینها مال شماست .)) و سریع از ماشین دور شد .
او دور شد ولی فکرش تا مدتها از سرم بیرون نرفت . محسن از دانش آموزان بسیارخوب کلاسم بود که آن روزها باید صرف تقویت استعدادهایش می شد ولی فقر مالی خانواده او را مجبور کرده بود تا در روزهای گرم تابستان کمک حالی برای پدر و مادرش باشد.
نویسنده: حمیده محمدی محمدی
:: موضوعات مرتبط:
تربیتی ,
داستان ,
,
:: برچسبها:
"مدرسه" ,
"فقر" ,
"تابستان" ,
"استعداد" ,
"دستفروش" ,